HelenaHelena، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 28 روز سن داره

نفس من

شب یلدای امسال

یلدا یعنی یادمان باشد که زندگی آنقدر کوتاه است که یک دقیقه بیشتر با هم بودن را باید جشن گرفت یلدایتان مبارک. هلنای عزیزم امسال یلدا  با تو یه حال و هوای دیگه ای داره . آخه یک دقیقه بیشتر با همیم  و از کنار  هم  بودن لذت می بریم  . از این روزا بگم که ماشاله حسابی شیطون شدی و کار جدیدی که می کنی شبا موقع خواب پستونکتو  پرت می کنی و نصفه شبا من و بابایی  باید بگردیم دنبالش که شما راحت بخوابی. حسابی تلاش می کنی که تو روروئکت با سرعت بیشتری بری . خیلی دوست داری میوه بخوری اما مامانی نمیشه که!!!!!!!! تمام تلاشتو می کنی که حرف بزنی ولی بیشتر از چند تا کلمه نمی تونی به پیشنهاد دکتر بهت ب...
28 آذر 1390

گذر سریع زمان

هلنای عزیزم این روزا داره به سرعت می گذره و من نمیتونم لحظه به لحظه خاطرات با تو بودن رو ثبت کنم. یاد اون روزای اولی که اومده بودی  خانه می افتم که دلم می خواست زودتر ٤٠ روزه بشی  وقتی ٤٠ روزه شدی دلم می خواست ٤ ماهه بشی وقتی ٤ ماهه شدی دوست داشتم زودتر ٦ ماهه بشی و  الان  دلمون می خواد زودتر برامون شیرین زبونی کنی هر روز  که می گذره برامون شیرین تز و دوست  داشتنی تر میشی. دوست دارم وقتی تونستی این متن رو بخونی بدونی که منو بابایی تو این برهه زمانی با وجود تمامی دغدغه های زندگی عاشقانه دوست داشتیم. ازت یه خواهش کوچیک دارم وقتی بزرگ شدی مارو دوست داشته باش و بهمون احترام بزار. امیدواریم بتو...
21 آذر 1390

محرم امسال با هلنا خانوم

سلام به همه دوستای خوبم انشالله که عزاداری های همه مورد قبول سید الشهدا قرار گرفته باشه. و همه  شما حاجت روا بشید. من و بابایی و شما این جند روز سرمون شلوغ بود امسال با هر سال برامون متفاوت بود چرا که هلنای عزیزمون  امسال همراه ما تو مراسما شرکت کرد . دختر نازم ٦ ماهگی تو امسال مصادف شد با روز علی اصغر  و این دلیلی  شد. برای ارادت بیشتر ما به  ایشون . اونروز از صبح هر چی می خواستم شیرت بدم یاد علی اصغر می افتادم و چشمام پر از اشک می شد از تو خواستم که برای همه دعا کنی به خصوص همه مریضا و از خدا خواستیم که همه رو عاقبت به خیر کنه  و آقا امام حسین هممون رو شفاعت کنه انشالله. اینم چند تا...
16 آذر 1390

هلنا و این روزا

سلام دختر نازم این روزا ماشاله خیلی بلا شدی .همش می خوای بشینی از خوابیدن خوشت نمیاد دوست داری باهات مدام بازی کنیم .هر چی دم دستت میاد می کنی  تو دهنت.و یه اتفاق جالب اینکه پنجشنبه برای اولین بار خیلی واضح گفتی مامان. روز ها هم تا داره هوا تاریک می شه تند تند پشت سر هم می گی بابا.مثل مامانت حسابی ددری شدی. خلاصه اینکه همش در حال ورجه وورجه ای . الان مدتی دکتر  برات حریره فرنی و سوپ ماهیچه رو  تجویز کرده و منم از صبح بیدار میشم برای تهیه  این غذاهاو ... خلاصه اینکه بالاخره تو هم داری بزرگ می شی و ما  هر روز بیشتر به تو و آینده تو فکر می کنیم اینم یه عکس از هلنا خانوم که چون نمی تونه فعلا بره استخر مجب...
5 آذر 1390

سالگرد عقد

توی جاده ای که انتهاش معلوم نیست پیاده یا سواره بودنت فرقی نمی کنه، اما اگه همراهی داشته باشی که تنهات نذاره ،بی انتها بودن جاده برات آرزو میشه ...... ٤ سال پیش در چنین روزی منو بابا مجيد با هم پیمان بستیم که در خوشی و نا خوشی هامون  تا ابد در  کنار هم بمونیم  تا به امروز هر سال به هم تبریک گفتیم و به هم هدیه دادیم ولی امسال با سالهای دیگه  خیلی فرق داره خدا به ما یه هدیه ای داده که از همه هدایا برامون با ارزش تره اونم تو گل دخترمونی که حالا  شدی تمام زندگیمون. خدایا ازت ممنونم و به خودم به خاطر داشتن همسر مهربونم و دختر عزیزتر از جونم می بالم   ...
2 آذر 1390
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نفس من می باشد